یک بیماری خود ایمنی برجانم افتاد
و غصه ها بی هیچ دلیل برسرم آوار شد و پلکهایم داغ
دانشگاه قبول شدم تهران جایی که دوست داشتم رشته ای که دوست داشتم وقتی کارشناسی بودم میخواستم دنیارو تغییر بدم قدرتی عظیم در وجودم حس می کردم شاد و سرخوش بودم همه دنیا و آدما رو دوس داشتم بدی رو دیدم بودم اما از دور از خیلی دور بیشتر شنیده بودم تا دیده باشم
خلاصه که اولین بدی رو تو همین دوران شاد و شنگول کارشناسی دیدم از دوستان نزدیکم و صدای شکستن قلبمو شنیدم هنوزم قلبم از همونجا که ترک برداشت گاهی درد میگیره ازون موقع چشمم ترسید از دوست شدن و دوست گرفتن پشت کنکور موندن هم انرژی و شور و هیجان رو گرفت حالا که بعد از سه سال اومدم ارشد بی انگیزه ترین و بی هدف ترین آدمی هستم که هست
این عیدی هم روزگار نه گذاشت و نه برداشت آنچنان کشیده ای بر گوشم نواخت که محکم با صورت خوردم به دیوار و جمجمم ترکیبد و مغزم پاشیده شد به دیوار.
خلاصه که خیلی داغونم ولی باید شروع کنم دوباره سخته ولی چاره ای نیست
فهمیدم زندگی میدون جنگه و باید بجنگی
دلنوشته...برچسب : نویسنده : mkhodatbashjoonama بازدید : 90